روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 55707
تاریخ خبر : 1404/01/20-14:44
تاریخ به روز رسانی : 1404/01/20-14:45
تعداد بازدید : 27
نسخه قابل چاپ

موشه رو بگیرش

پریدم بالای سرش و گفتم: کیا رو بگیرمش؟ گفت: موموموش ... موش. موشه رو بگیرش. گفتم: کجاسش موش بی صاحاب؟ گفت: زیر لباسم داره لول می خوره.

موشه رو بگیرش
محمد علی نوریان از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به بیان خاطره ای ظنزآمیز از دوران جنگ تحمیلی پرداخته که به مناسبت ایام نوروز منتشر می شود:

به عنوان یک بسیجی داوطلب، در منطقه خط پدافندی جزیره مجنون مشغول بودم. جلوتر از مقر اصلی مان توی پاسگاهی که به آن سنگر کمین می گفتیم به نوبت نگهبانی می دادیم.

جنس قائده پاسگاه از یونیلیت و روی آب شناور بود. پاسگاه توسط نیزارها مهارشده بود. وظیفه ما زیر نظر گرفتن رفت وآمدهای احتمالی گشتی های دشمن بود. چند روز بعد از حضورمان در آن پاسگاه، متوجه شدیم موش دارد زندگی مان را زیرورو می کند. موش ها خیلی کوچک بودند و روزبه روز هم زیادتر می شدند.

این سؤال به ذهنمان آمد که وسط این همه آب، موش از کجا پیداشده است. وقتی بررسی کردیم به این نتیجه رسیدیم که احتمالاً چندتا موش توی گونی خاک های سنگر بوده و براثر زاد و ولد تعدادشان زیاد شده است. به تدارکات گفتیم برایمان تله موش بیاورد تا بتوانیم موش ها را بگیریم.

تله ها از راه رسید. چون قبلاً در به دام انداختن موش با تله مهارت داشتم، دست به کار شدم، مغز پسته ای را به سوزن تله گیر می دادم و موش طماع را به دام می انداختم.

یکی از شب ها وقتی اغلب بچه ها خوابیدند، مشغول نگهبانی شدم. از ترس، چهارچشمی اطرافم را می پاییدم. وقتی یک گربه ماهی از سطح آب بالا می آمد و دوباره چالاپی می پرید توی آب، بندو بست دلم از هم پاره می شد. احتمال می دادم یکی از غوّاص های دشمن می خواهد از زیرآب بالا بیاید و سرم را گوش تا گوش ببرد.

ساعت حدود سه بامداد بود. بعد از رقص یک گربه ماهی و شیرجه زدنش در آب، بلافاصله صدای تق تله موش را از سنگر ادوات شنیدم. چند لحظه بعد تلفن قورباغه ای سنگرم زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، هنرمند (همرزم) پرسید:

تا حالا چند تا موش گرفتی؟ گفتم یازده تا. گفت: منم همین حالا یکی گرفتم. گفتم یادم بنداز اگه زنده موندی، بعداً یه جایزه برات بخرم!

بنده خدا از بس حوصله اش سر رفته و مثل خودم ترسیده بود؛ می خواست مطمئن شود من خوابم یا بیدار.

چند دقیقه از آن ماجرا گذشت. هنوز توی دلم به هنرمند می خندیدم که یکی از بچه ها وحشت زده از خواب پرید و بلند شد، نشست. دست هایش را تکان می داد و می گفت: بگیرش، بگیرش.

پریدم بالای سرش و گفتم: کیا رو بگیرمش؟ گفت: موموموش ... موش. موشه رو بگیرش. گفتم: کجاسش موش بی صاحاب؟ گفت: زیر لباسم داره لول می خوره.

گفتم: بگیر بندازش بیرون. گفت: نمی تونم، چندشم میشه. گفتم: فانسقه ت رو بازکن؛ بره پایین از توی پاچه ت بیفته.

گفت: جرئت نمی کنم.

همان طور که از خنده روده بر شده بودم، پیراهن و زیرپیراهنش را از زیر فانسقه اش بیرون کشیدم. بچه موش افتاد و فرار کرد.

منبع:

کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۸۵، ۸۶، ۸۷

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت